پن چره را باز میکند .نگاه میکند.سایه روی دیوار میدونی پشت این خونه یک بهشته.یک بهشت کوچیک اونجا کلی آدم زندگی میکنند.مردی از درون سایه بیرون می آید.کجا کسی زندگی میکند کو ببینم.اونجا نگاه کن .اونجا که زمین خشک و با علف های هرز هیچ چی نیست .چرا نگاه کن کلی آدم خوشحال هستند وسط اونجا نشستن دارن حرف میزنن. کجا اونجا رو...
کنار پیاده رو می ایستد. و همه رد میشوند. میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا کجا هر روز شناسنامه خالی-صفحات خالی کجای زندگی خالی نیست هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه چرا هست نه کو من که کسی رو نمیبینم ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا به...
اینجا کجاست دیگه؟ آهای شما بله شما بفرمائید میخواهم درشکه سوار شوم چی حالت خوبه عمو حالم خوبست دیروز طبیب دید مرا و برایم نسخه پیچید درشکه چیه میخوای سوار مترو شی متری کجاست متری چیه قرصاتو با آب گلدون رفتی بالا!!! مترو برو پایین سمت چپ تاکسی دربست همینجا هست در را که زد همون که بست ای خائن تو از نیروهای قصر دشمنی قصر...
صبح را خروسی از لا به لای آشغالها صدا می زند.دستانش را گرم می کند خرجش هم دو سه تا نفس عمیق است که خفیف بیرون می دهد.خدایا شکرت هنوز زنده ام که مردگی کنم. و کارتن باقی مانده ی پیتزاهای دیشب را با پایش هی می زند تا یخ کردگی بدنش با مقداری نور که از بالا به زمین بخشش می شود باز شود.خب صبحانه رو چکار کنم؟و به راهی که...
از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند. سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود. کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود. جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس...
1-مونالیزا گریه میکرد,یکی رد شد خندید,کج کرده بود لبشو 2-فالوده شده بود شالوده توش بستنی آش شده بود 3-ته قصه کلاغ ها هم خانه دار نمیشوند 4-مورچه تند نمیره اما اسباب کشی بلده 5-مار پله دیگه قدیمی شده آسانسور اومده 6-بادبادک باد نداره اما باد به آسمان میبرش 7-قیچی اگه کند بشه قار قارش هم نمیبره 8-چرخ خیاطی هم دیگه...
پنجره را بازمیکنی و میسراید دلتنگی از فصل رویشی نو.بر پرچین خیال انگیز زندگی.پیچک مهربانی میپیچاند بر درخت ریشه از شور مهربانی.و میزداید غمها را در باور زمین.سایه ساری از گلچین سرودن زندگی در فصلی نو و برای تو میماند قصه های زمین در سراشیبی از حرفهایت.قلم بر پیکره خشک زمین جانی تازه میگیرد بر سلول های تراوش مغزی.قلب...