مغز متفکر

صدای باز و بسته شدن در شاید یک روزی بالاخره اون پیداش بشه اون که من منتظرش هستم در تخیلاتم

به یاد صورتش می افتم چشمانش خیلی وحشت آور است.مخصوصا وقتی بهت زل می زنه..انگار که عدسی

و قرنیه چشمش داره از جا در می یاد دستاش هم خیلی زمخته از همه بدتر کله اش است مثل یک توپ بسکتبال

می مونه اون یک دختره نه اصلا یک پسره شاید هم یک قورباغه است ولی هر چی هست خوشکله اصلا مگه

یک قورباغه خوشکل شایدم اون یک پیوندی با طاووس داره که خوشکل شده..ولش..اصلا از عشقش می یام بیرون

می رم و پنجره رو باز می کنم امروز خیلی روز خوبیه واقعا مخم به کار افتاده حالا باید استفاده کنم باید تا جاداره

فکر کنم به به چه هوایی چه درختای زیبایی چه صدایی داره اون بلبله چقد جیک جیک می کنه اصلا حالم ازش بهم خورد..اون گنجشکه

از همه بهتر می خونه چه..چهچهی می زنه.نگاه کن اون درخت رو مثل درخت کریسمس می مونه بابانوئل رو نگاه چه لباس نارنجی

قشنگی پوشیده داره کنار درخت رو جارو می زنه حتما امسال هر کی کادو بخواد باید یک فصل با اون چوب کتک بخوره..

برم توحیاط یک چرخی بزنم چرا این درو بستن مامان..بابا بخدا نمی خوام برم که دختربازی دیگه از اون قرص ها هم نمی خورم

فقط می خوام برم کله اون بلبله و گنجشکه که اونقدر زیبا می خونند و بکنم می خوام جاسویچی درست کنم اگه باز نکنید به در و

دیوار می پرم ها بازکنیددیگه..من چقداحمقم این در که بازه من چقدر الکی داد می زنم ولش کن اصلا یک سی دی می زارم حالشو می برم

چرا دستگاه ضبط سرجاش نیست حتما کار این دختره عقده ایه حالا خوبه من فقط سرشو شکستم نگاه کن چی لج کرده هم در اتاقمو

بسته هم وسایلمو برداشته اینا خیلی آنتیکن اصلا آخر فسیلن یک تومن پول خورده بود اصلا مهم نیست بی خیالی طی می کنم باباجون

که بیاد می گم یکی بهترشو بخره یادش بخیر دوره دبیرستان چه صفایی داشت اون دوستم رضا واقعا که پسر گلی بود چقدر هی بیخ گوش من گفت

با منوچهر راه نرو چقد تو درسا کمکم می کرد با اون منوچهر هم که همیشه یا پی سیگار یا سی دی یا قرص بودم اصلا مهم نیست چون اگه الان

هردوتاشون اینجا بودند هر دوتاشونو تکه تکه می کردمو باهاش سالاد درست می کردمومی خوردم چی می شد سالاد بچه مثبت با بچه منفی

ویتامینش هم می شود O+وO-اون پسره رضا که فقط یاد داشت نصیحت کنه همش هم حرفای خوب می زد اونقدر از من درس سوال کرد

که من قاطی کردم باز دم منوچهر رو گرم یک پا انرژی مثبت بود پر از هیجان و نوآوری واقعا تو کارای خلاف دانشمندی بود هر روز

یک اختراع جدید می کرد مامان..بابا درو باز کنید داره ساعت یک می شه ها الان مدرسه ها تعطیل می شن می رندها..وای خدا ی من

نگاه کنچه اتومبیل قشنگی در خونه ما پارک کرد شبیه آمبولانسه اون دونفر که ازش پیاده شدن چقدر مثل فیلما می مونند

لباساشونو با هم ست کردن هر دوشون لباس یکدست آبی پوشیدند واستا براشون یک هدیه بفرستم آقا..آقا اینجارو نگاه کنید اینم آب دهن

من یادگاری برای شما..وای خدای من دارند در خونه ما رو می زنند الانه که بیاند حسابمو برسند بهتره از این بالا بپرم ارتفاعی نداره..

وای خدای من مثل اینکه من مردم نگاه کن چطوری سرم به کف آسفالت له شده کجا می برید منو بابا با هاتون شوخی کردم جنب ندارید مامان..بابا

کجایید که دارند پسرتون رو می برند.

 

داستان کوتاه-مغز متفکر-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1385

((ماجراهای یک پیکان سفید یخچالی))

مثل همیشه پدال گازو آنچنان فشار میداد که انگار جی تی آی رو داره تو واقعیت پیاده میکنه ،همیشه بین خیال و واقعیت هیچ کدوم رو دوست نداره.

اینکه میگم مدل خاصیه واقعا راست میگم چون هیچ چیزیش نرمال نیست حتی غذا خوردنش.پشت فرمون تو جاده 2تا ساندویج کالباس رو پشت سرهم میخوره.حالا مسافر زیاد ببره و بیاره کالباس میشه گوشت‏ٌ‎ُّّّّ،خیلی دیگه سنگ تموم بزاره پیتزای یک نفره مخصوص رو زده بر بدن اساسی.همیشه خدا رادیو گوش میکنه عاشق سر و صداست اعتقادش اینه که سکوت مرگباره وقتی مخصوصا تو جاده داره میره.حالا اگه شب قبل فیلم ترسناک دیده باشه با مایه ی قبر و بکش بکش و دوئل که حتما سرعت ماشین رو تا 120 تا هم میبره و اگر هم از این برنامه های اعمال قانون و پارکینگ ببینه که سرعت رو تا 80تنظیم میکنه و اگر هم تصادف ببینه برای نیم ساعت تا 60تا میرونه اگر هم صحنه تصادف وخیم بنظرش بیاد تا 40 کلا و در مجموع حالت طبیعی کاملی نداره مثل عقربه شمار میمونه میچرخه تا جایی که تنظیم بشه مثل نماز خوندنش اینم بستگی به حالت های روحی خاصی داره که براش اتفاق میفته.و حتی رادیو گوش دادنش و حتی مثل خوابیدنش.اصلا در کل مجموعه ای از یک دگرگونیه برای خودش که برای خودش یک حالیه.زنش که میخواد ازش طلاق بگیره چون حسابی از دستش کفریه اونم واسه اینه که یه روز پنج جا میبره اینو میگردونه و یه بار یکی دوماه هم از خونه بیرون نمیبرش همچین هم مرد سالاره اونم از نوع چهار فصل .در عمرش یه بار استخر رفته اون یک بار هم چون میخواسته خفه بشه و هر چی دست و پا زده غریق نجات فکر کرده داره شکلک در میاره بیخیالش کرده و در آخر هم که جیغ بنفش زده ،بنده خدا اون فهمیده که قضیه کشتی کج و هاکی روی آب با لگد به سر جلویی نیست اومده نجاتش داده.

حالا هم هر وقت یادش میاد که قرار بوده به رحمت نرفته بره بیخیال هر چی آبو و آبتنی  میکنه و تو حموم با گذاشتن جوراب تو چاه یه استخر جادویی درست میکنه که هر چی موج و استخره تو خیالش پیاده میکنه و با فرمول کف شامپو احساس پولداری میکنه که بیا ببین چجوری کف خور میشه و باز کف پس بده.البته عاشق حموم نمرست میگه آدم رو یاد اجدادش میندازه همون اجداد ندیده و نشناختش که بقول خودش به مشت قربان خان دوم میرسه که الان باید ده کفن رو نداشته باشن که بپوسونند.

امروز هم مثل همیشه تو جاده داره میره اونم با سرعت 120 در 120 تا دائم و جدا شده از جسمش روح بدبختش قبضه شده تو سقف ماشین مثل یه بادکنک روحی باد شده که هر لحظه ممکنه بترکه، آخه شب قبل یه فیلم دزد و پلیسی دیده که یارو تازه وسطش با ماشینش پرواز هم میکرده و الانم همه فکرو حواسش به اینه که چجوری میتونه با پیکان مدل 54یجوری بپره که کسی شک نکنه و نفهمه که این پورشه نیست یا بینوه و حتما یه پیکان که داره اگزوزش کنده میشه و حالا مسافرای بدبخت که گیر این افتادن.یکیش که خوابش برده البته بیشتر بنظر میاد بیهوش شده چون چند دقیقه قبل داشت بندری ورزش میکرد اونم با ویبره بالا.اون یکی عقبی که تو یه دنیای دیگشت و مدام سرش رو اینور و اونور میده تا قشنگ آهنگ ضرب آهنگش که تو مخش با دوتا سیم رفته جا بیفته و بهتر م همینه چون اگه تو این دنیا بود الان یا بیهوش بود یا دل ترکونده بود یا مخ راننده رو.

در کل پرواز را به خاطر بسپار این اتومبیل روندنیست ، رو از روی این ساختن و بجای روندنی باید دوندنی یا مردنی، یا اگه میخواد برید شهربازی و پول زیادی رو هم ندارید  تا دلتون بخواد از ترس روح بترکونید رو خلاصه کردن در این اتومبیل سفید یخچالی تو زمین رفته ی سپر طلائی،با یک پنکه سقفی کوچیک و یک نور آبی آرامشبخش و کلی عروسک و جا چایی و جاموبایلی و با یک سگ کله فنری و روکش های از جنس پشم شیشه که خودش داده براش دور دوزی کردنش و حسابی هم تیره شده همچین  که یکم بشینی خودت متوجه انواع فعل و انفعالات رخ داره در پشت و قسمت گردنت خواهی شد.حالا امروز که سنگ تموم گذاشته یکدست زبون و پاچه یه چشم و بناگوش با نیم مثقال مغز گوسفند رو در حین رانندگی داره صرف انرژی گذاشتن رو سرعتش میکنه و حتما هم رمز جی تی آی  برای مخفی شدن ماشین از اعمال قانون رو زده که هیچ پلیسی به گرد پاش نمیرسه، یا کپسولی چیزی عقب ماشین داره که چهار چرخو میکنه بیست و چهار چرخ و پرواز را به خاطر بسپار مسافر مردنیست رو داره کوک میکنه.و آهنگ داخل ماشین که مدام ضرب میزنه و تازه لایت گوش دادنش رو به همه ی مسافرا یا دآوری  میکنه و اینکه قراره سرکوچه بده براش پرکنن آهنگای خارجی تند رو که این اسمش رو میگه پدال مدال نه اون که باید میفهمه نه اون که خونده فهمیده چه دست گلی رو ساخته و به جامعه ی آماده ی تکثیر به تکثیر و کپی به کپی جهانی داده و به نظرش اینه که خارجیا گوش بر هستن رو براش تداعی میکنه چون یک مسافر خارجی گیرش افتاده بوده که از سرعت بالای این حالش بد شده بوده و یک گاز محکم از گوشش گرفته و همیشه میگه که خارجیا خشن و گوش بر هستن چون اصلا و ابدا اینو قبول ندارن که گفتمان کنن از نوع بیهوش شدن و خود خوری  و حسابی رک و راست مشکل رو با حرکات رزمی صورت و دفاعی حل میکنن و اگرم زیاد سرعت بری به حقوق بشر یا حمایت از پرواز مسافر در حین سرعت میدن تا راننده متخلف عکسش تو صفحه ی اول کمیساریای عالی امنیت جهانی و ایزو چند هزار و

چند با مارک سرعت حداقل و حد اکثر چاپ کنن.حالا راننده تخلف کار با سرعت داره میره و دوربین آقای گزارشگر که دیگه کسی رو پیدا نکرده که ازش مصاحبه بگیره و مسافرای بیهوش و راننده ای که داره صحنه ی سرعت زیادش رو که کتمان کرده نگاه میکنه و تازه میگه اشتباهی رخ داده چون ادعا داره که فقط 40 تا از اون 120 تارو سعی کرده بره و دوربینه که تند رفته اونم تند تند.و پرسیدن زمان دقیق پخش فیلم گزارشگر و اتومبیل سفید یخچالی که با اگزوز کنده شده سر به هوا شده و نوشته پشت اون که سالار جاده ها اسب سفید من رو یدک میکشه تا پارکینگ.و دوتا ساندویچ کالباس بدون خیارشور کنار جاده با نوشابه و سسی که دست سازه و به اندازه ی یک لگن لباس توش فلفل پر کردن که وقتی میخوری بفهمی که چه سس با حالی رو داری میخوری.

 و یک اتوبوس   و راننده ای که تغییر کاربری  داده و به مسافر تبدیل شده با زبون قرمز شده و لپ های گل انداخته از هیجان بعد از خوردن فلفل سس یا سس فلفل.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-مهرماه 1393

شب برفی...

یک دستش ساندویچ با نان لواش و یک دستش کاغذ , برف ریزی در حال باریدن است. آدرس میپرسد.

همین خیابونو برو نرسیده به اون  چراغی که میبینی روشنه همونجاست.

دستش را بلند میکند تا بقیه ساندویچش را بخورد که لایه سفید برف زبانش را یخ میکند. و تند تند راه میرود تا میرسد.

آدرس و پلاک زنگ میزند کسی در را باز نمیکند دوباره زنگ میزند.یک نفر سرش را از پنچره بیرون میکند .

چیه با کی کار داری اینجا ما خانواده زندگی میکنیم آقامون چوب داره اومدی دزدی اگه اومدی دزدی بهت بگم سرت میشکنه ها.

نه حاج خانم من دزد نیستم. حاج خانم کیه فحش میدی چرا. نمیدونم همون که هستید من برا پرستاری اومدم. آهام بهیاری که میگن تو هستی. بله خودمم.

کفشاتو رو کیسه گونی بکش ته کفشت اگه گل باشه باید خودت راه پله هارو بکشی. خانم من خودم میفهمم چشم. اگه میفهمی  پس نیازی نیست دوباره بهت بگم.

خیالتون جمع. پس بیا بالا سر و صدا نکنی همسایه ها خوابن. چشم. 

خب کفشاتو بزار تو اون قفسه چوبی. دستاتو بشور بعدشم کاپشنتم بزار سر اون جالباسی بالا سرش اومدی صداتو بلند نکنی میترسه.

چشم. تو واقعا بهیاری. نه بهیار نیستم. پس چی هستی اگه یاد نداری برو نزنی آقامونو بکشی نه خیالتون جمع.بهیار نیستم اما کارم همینه .یعنی چی کارت همینه نکنه از این دوره های چرت پرت کمکهای اولیه دیدی. حالا اونا که چرت پرت نیست اونم مدرس هستم اما کارم همینه خب چکاره ای بیا خانم کارتم خیالت جمع. چی دکتری.جناب دکتر چرا زودتر نگفتید ببخشید اگه باهاتون بد حرف زدم. خانم هیچوقت تو  رفتارتون فرق نزارید همه بنی آدمیم.چه اون چه من چه هر کسی شخصیت خودشو داره منو اگه به عنوان همون بهیارم میگفتید من مشکلی ندارم مهم وظیفه منه.مگه میشه مگه داریم. همه چی شدنیه اگه انسان وظیفشو بدونه.

شما چجور دکتری هستی که ماشین نداری. من ماشین ندارم اما  علاقه ای هم به داشتن ماشین ندارم بهتره کارمو انجام بدم مزاحم شما هم نشم. اختیار دارید مراحمید.

این حاج آقا چند سالشونه. به ما حاج خانم حاج آقا نگید خواهشن چطور مگه.دلیل شخصی داره. حالا شما فکر کن هشتاد سالشونه.

ایشون نیاز به  سرم دارن. شما همراهتونه. بله من کیفمو آوردم.

اه پیدا کردن رگ ایشون خیلی سخته. چطور دکتری هستید که رگ نمیتونید بگیرید. خانم محترم  رگ گرفتن ایشون به مانند گرفتن ماهی ریز تو دریا میمونه. ولی خب خدارو شکر درست شد. این نسخه رو فردا بگیرید بهش بدید. دستگاه اکسیژن هم که دارید بزارید موقعی که تنفسش  احساس کردید داره یکمی سرشو بالا میاره رو دهانش. بعد مدتشم تا اینکه قرصاشو دادید بعد وردارید. در ضمن دمای اتاق هم خیلی میزان نیست .خیلی گرم کردید.

ممنونم پسرم خدا خیرت بده تو این هوای سرد اومدی فکر نمیکردم بیای. انجام وظیفه هست. کاش همه مثل شما وظیفه شناس باشند بالاخره خانم هر کسی که به کارش واقف باشه کارشو درست انجام میده.

پسرم   املت داریم میخوری یک ساندویچ داشتم خوردم ممنونم. نوش جانتون. در ضمن اگه مورد حاد شد و حالشون وخیم شد به من زنگ بزنید خودم نتونم بیام همکارم میفرستم بیاد . خدا خیرت  بده ممنونم. حالا بگم مادر خوبه بهتون. بهم بگو پسرم. مادام.اه حتما مادام ممنونم.

خب مادام من برم .

خداحافظ.

به سر کوچه میرسد. برف نشسته هست.خیابان خلوت. منتظر میماند ماشینی نمیاید. آقا ببخشید اینجا تاکسی تلفنی نیست. چرا همین هفت تا کوچه بالاتر یکی هست. بفرما خاگینه. ممنونم. سپاس.

از پیاده رو حرکت میکند. که چشمش به گربه ای می افتد. اه حتما گرسنه ای.اینجا سوپر مارکت داره. سلام آقا یک پنیر لطفا. بفرمایید. 

بیا این پنیر بخور تو این برف هیچی پیدا نمیشه. گربه سرش را نزدیک میاورد و بو میکند و آرام شروع به خوردن میکند.

به کوچه میرسد . در بسته. آرام  به در میزند . مردی دراز کشیده بلند میشود. چیه چی میگی ماشین نداریم. این وقت شب منو بیدار کردی.ببخشید ولی چاره نداشتم خب برو عمو دو سه کوچه بالاتر یکی دیگه هست ببین ماشین دارن.

ممنونم. به سلامت. سر کوچه می ایستد. و از کناری به در تاکسی تلفنی میرسد در باز است. بهبه خوش آمدید شبتون بخیر باشه بفرمایید چایی. ممنونم لطف دارید ماشین دارید بله خوبشم داریم خودم موندم الان چایی بخوریم بریم. سپاس.

خب بفرمایید همون پیکان سفید سوار شید. تشکر

اه حالا بد روشنی میکنه. خب خدارو شکر روشن شد.

این وقت شب خیر باشه. انجام وظیفه میکنم. مگه شغلتون چیه. طبابت. آهام آمپول زنید یکجورایی کاری از دستم بر بیاد انجام میدم. خب چکاره ای. دندونپزشکی. نه  ولا. دامپزشکی. نه ولا. روانپزشکی نه اونم نیستم. دکتر عمومی هستم.چی دکتری مطمئنی. نسبتا آره. چطور نسبتا چون اینجور که شما گفتی شک افتادم.

خب آخه دکتر باید حتما بنز 230 داشته باشه دیگه.ندارم خوشم نمیاد از رانندگی. چرا. چون خاطره خوبی ندارم. آهام تصادف کردی. دوست ندارم بخاطر بیارم. حتمان فوتی داشتی. میشه یه آهنگ بزاری. حتما چشم. منتها فکر نکنم باب شما باشه. چرا. چون با این ریشی که شما داری نوحه فقط.

مگه ریش بلند ربطی به نوحه آهنگ داره خب معمولان کمیته ای ها اینجوری ریش میزارن نه من ریشم ریش کمیته ای نیست. ریش دوست دارم. حتما یهودی هستید. نه یهودی نیستم مگه یهودی ها فقط ریش بلند میزارن. خب اینجوری من میفهمم.

دینتون چیه. شخصی میپرسی. ولش کنید آهنگو گوش کن چی میخونه. صداش آخر بیست دوتاره. پس برا خودش یه سه تاره. شوخم هستید. شوخ نیستم اما شوخ طبع هارو دوست دارم. خب دکتر شما متفاوت هستی دکتر سوار کردم بزور جواب منو میداد.یک کلمه سنگینم بارم کرد. باید بدونیم که تو هر شغلی هستیم چه دکتر چه هر چی همه انسانیم. من به امر انسانیت اهمیت میدم.خب منم اهمیت میدم اولویت آدم انسانیته. انسانیت نباشه ما چی میتونیم باشیم. منم نیاز مالی ندارم اما شب ها وا میستم با همین کارم خدمت میکنم. چه جالب شما نیاز مالی نداری. خب دیگه من کار اصلیم خرید فروش زمینه. منتها میگم اون کار جای خودش این کار جای خودش.خدمت به آدمها میتونه هر جوری باشه. خب البته آدم و هر موجود زنده ای نه دکتر ما اشرف مخلوقاتیم. منو سیامک صدا کنید دکتر سر کار فقط. اونجا شغل منه اینجا سیامکم احسنت چه جمله نابی گفتید. بله آقا سیامک من همه جور مسافر سوار کردم. همه جور آدم هست بداخلاق خوش اخلاق ناراحت غم زده. در حال موت بعد از موت. بامزه اید بعد موت هم سوار کردید بله مرده هم سوار کردم. اون که نعش کش باید بیاد. ولا تا نیمه راه خوب بود وسط راه سکته کرد. چرا . گفت آخ قلبم. گفتم  مرد بعد ده دقیقه گفت شوخی کردم. وای چه شوخی بی مزه ای. ولا الان دیگه همه جوره آدم هستن گفتم. من کارشناس آدم شناسی شدم . اما یکبار یک کسی رو سوار کردم اون جالب بود چطور مگه. وسط راه زد تو گوشم. چی زد تو گوشتون چرا. آخه گفتم  بر پدر مادرت به ماشین روبرو گفتم . بعد فکر کرد با اونم  زد تو گوشم. من خودمو کنترل کردم. خب نباید فحش داد. خوب نیست اخه آدم گاهی دست خودش نیست عصبانی میشه. اتفاقا آدم تو عصبانیت هست که باید بتونه خودشو کنترل کنه والا بقیه موقع ها که همه خوبن. خب دکتر رسیدیم. ممنونم به سلامت  سپاس از اینکه منو رسوندین در ضمن سیامک. آهام بله اقا سیامک رسیدیم. خب خوشحال شدم از هم صحبتی با شما خداحافظ.

در را باز میکند. و چراغ ها را روشن میکند.سکوت خانه ,  چک چک صدای آب خانه را سمفونی میدهد.و گرامافون که روشن به چرخش می افتد.


نویسنده-حسام الدین شفیعیان

اینجا یه نفر داره آواز میخونه

تو شهرک  ..فاز 3 از همه معروفتره .وقتی ازشون سوال میکنی حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن.آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.حالا این وسط قراره منم مستند بسازم نمی دونم باید از کجاش و از کدومشون شروع کنم .چرا اون پیرمرد عصبانی که همیشه سر بلوک 12 تو خودشه باید بیاد و دوربین بیچاره منو با کمال عصبانیت و در عین حال خونسردی بزنه به زمین و خیره بشه که چرا از من فیلم گرفتی.اونم در حالی که من زوم کردم روی کامبیز که داره یکی از آهنگای محسن نامجو رو برام بهتر از اصلش اجرا میکنه.چرا بهتر از اونی که من شنیدم میخونه بخاطر اینکه حسابی صداشو میکشه همچین که تو میم آخرش میمونی و تا خودتو پیدا میکنی میبینی تو تی بعدی گیر افتادی و تو یه تری که از بهتری میاد خودتو پیدا میکنی .یعنی با هر بار خوندن تو یک میم رو احساس میکنی که آخر هر کشیدن ناخوداگاه خودشو تو بقیه ی اون تی..تری..و روی روی بقیش میم جاخوش میکنه که البته این ایده خودشه که باید چاشنی کارو خودت به بقیه اضافه کنی.

حالا من موندمو یک دوربین شکسته .باید مال یکی از بچه ها رو امانت ازش بگیرم.

دوربین رو گذاشتم تو کوله ام همچین نصفه نیمه..سر و صدای بیژن پسر پانیذ خانم هم مثل همیشه مخصوصا عصرها به گوش میرسه.بازم دعوا سر گرفتن سه چهار هزار تومن پول ناقابل و بیچاره پانیذ خانم که با حقوق کارمندی باید روزی 4 و 5هزار تومان به این پسرش بده. از قرار معلوم میخواد بره سی دی بگیره..کم محلی میکنه ولی منم که از اون پر رو تر هستم مثل ضد حال بعد از دعوا کنارش به حرکت ابروهاش کمک میکنم تا مرتبا بالا و پایین بشن.یک سی دی جدید از یک گروه رپ اونم تو شیکاگو که بدجوری بین بچه ها اسم در کرده و بقولی فاز میده اساسی هم.ولی به نظر من همون پیرمرد عصبانی سر بلوک 12 بهترین سوژه ی مستند من میتونه باشه اصلا این یعنی به تصویر کشیدن زندگی دونسل متفاوت از هم و تفاوت خواسته هاشون.به آرامی یا کورمال کورمال از کنار دیوار چین نصفه و نیمه اونو زیر نظر میگیرم که داره رادیوی کوچیکی رو با بالا و پایین کردن تغییر موج میده نزدیک میشمو سلام میکنم.میگه آفرین که دوربین بدست نیستی تو دلم میخندم چون که به همین آفرین گفتن هم احتیاج داشتم ولی دوربین من دنبال حرف..اونم زیاد البته این نسل حرفای زیادی رو داره که از استارت زدن من با این جمله که چه روزگاری شده دیگه بچه ها احترام پدر و مادررا رو ندارن شروع میشه و اینکه اصل درد دل اون بنده خدا هم روی همین موضوع تنظیم شده.و جملات تکراری زمان قدیم ما بدون اجازه آب نمیخوردیم یعنی بدون اجازه پدر آب نخوردن..و حالا که باید اجازه رو اونا صادر کنن یعنی بچه ها.و قضیه ی عشق و عاشقی سوزناک خودش رو با کشیدن آهی برام تعریف میکنه.میگه زمان اون خدابیامرز اینجاش سینه سپر میکنه و ادامه میده بله زمان شاه بود که من عاشق یک زن رقاصه شدم همینجوری الکی نبود ..این معرفت و مرام اون بود که منو جذب خودش کرد.وقتی که من دست به جیب شدمو خواستم پول میزم رو حساب کنم..نگاهی میکنه و ادمه میده..خب البته حسابی مست بودم و جیبمو خالی کرده بودن.خلاصه گفتنش رو با آه کشیدنی همراه میکنه و ادمه میده..منم هر لحظه منتظر اشاره کافه چی به سبیل کلفتای دم درش بودم که حسابمو برسن.

مکثی میکنه و یک نیم نگاهی  به اطرافش میندازه و بقیش رو برام تعریف میکنه..ستاره ..البته اسم هنریش این بود و اسم اصلیش مژگان بود اومد از تو اتاقش بیرون و اونم بدون هیچی سوال کردن که اینجای حرفش محکم به پاش میزنه و میگه واقعا سالار معرفت بود ..یک بیست تومنی رو روی میز صاحب کافه چی گذاشتو گفت این آقا مهمون منه.صداشو ضعیفتر میکنه و از تصادفی که اونو ازش میگره .. با پاک کردن چشمای قرمز شدش  خاتمه میده به پرده اول خاطراتش ..یکجورایی حوصلم سر میره خاطراتش همش پشت سرهم از شکست مالی و عشقو ..بدبختی سر در میاره..که هم زمان گیره و هم قضیه مستند رو میکنه درام غم و غصه ولی خب خاطره ی عشق ناکامش بدرد کارم میخوره ... عشق های قدیم و عاشق شدن به مدل2011.درباره ازدواج کردن این نسل جدید یا نسل سومی ها هم به محضر ازدواج میرم ابتدا به یک محضر در جنوب شهر میرم..حال و هوای خاصی دارن مدام شیپور دستی هاشونو با زدن انواع سوت و یه چیزی تو مایه های شو لو لو لو اونم با تکرار که فکر کنم هیچ ربطی هم به شلوغ پلوغ یا لولو نداشته باشه رو چاشنی مراسم کردن ولی به نظرم با حاله و انرژی میده به آدم.و عروس و داماد که حسابی لپ قرمز کردن و گاهی خنده های یواشکی به هم تحویل میدن که خیلی دیدنیه.

نزدیک داماد میشم و میگم مبارک باشه.بدون هیچ سوالی که من از خانواده عروسم یا رهگذر میگه چاکرتم داداش بفرما شیرینی و چند تا از تو جعبه بر میداره و تو پیش دستی میزاره و به دستم میده.یه خورده ای اعتماد به نفسم میره بالا دوربین رو در میارم و میگم من مستند سازم میشه کمی باهات صحبت کنم که البته یکمی جا میخوره .میگه یعنی فیلم میسازی با بله گفتن من.. میگه خوب بندازی ها همچین که نقش اولش ما باشیم..خندم میگیره و میگم باشه.خانواده هاشون هم حسابی شلوغ کردن و سر و صدایی که حسابی تو کار مثل پارازیت عمل میکنه.میپرسم چجوری شد با هم ازدواج کردید میگه تو یه رستوران با هم کار میکردن البته زیاد وارد جزئیاتش نمیشه و اینکه از نجابتش خوشش میادو میره خواستگاری.بیشتر از این نمیتونم سوال کنم چون حسابی هل میدن و از طرفی هم اونارو صدا میکنن و من که پشت در میمونم.دوباره برمیگردم فاز 3 تا فردا برم یک محضر تو غرب تهران تا نیمه دیگه ی مستندم رو کامل کنم.

ساعت پنج عصر از خونه میزنم بیرون و با یه تاکسی دربست خودمو میرسونم به یک محضر تو غرب تهران.اتومبیل بنز مدل بالایی دم در نگه میداره.. دوتا جوون خوش تیپ ازش پیاده میشن.و عروس داماد که حسابی به خودشون رسیدن همچین که فکر میکنی همین الان قراره برن تالار.کمی نزدیکتر به اونا میشم عجب عطری زده شاداماد دلم میخواد مارکش رو ازش بپرسم ولی میمونم که چی بگم البته سوال خوبی شاید نباشه برای شروع یا باز کردن سر حرف.میرم جلو و میگم آقا سیاوش شما هستید واقعا عجب سعادتی.. آخرین فیلمتون رو چقد قشنگ بازی کردید.. واقعا نقش اون پسره سرطانی رو جالب ایفا کردید..

یارو هاج واج به من زل زده و میگه معلوم هست چی میگی ..کدوم سیاوش کدوم فیلم از اینکه سر حرف رو اینجوری باز کردم یکمی ناراحتم ولی خب چیز دیگه ای به فکرم نمیرسید.چون ممکنه طرف بگه یارو دنبال گرفتن شیرینی یا یه فکر بدتر از این دربارم بکنه.میگم مبارک باشه و از اینکه منم تو کار فیلم و مستند هستم حرف رو پیش میبرم که با گفتن خب  به من چه مربوطه حسابی ضایع میشم و دیگه هیچی نمیگم ..به  یک کناری میرم.دست همدیگه رو هم حتی نمیگیرن خیلی خشک و رسمی میرن داخل ..من میمونم و نصفه مستندم که ناقص ..منتظر شنیدن حرفای اوناست.

یکمی قدم میزنم و باز تکیه میدم به درخت روبروی محضر ولی خبری از در اومدن و رفتن نیست. به این فکر میکنم که حالا باید به چه بهانه ای سوال های خودمو ازشون بپرسم.نگاهی به دوربینم میکنم و اینکه چجوری میتونم فیلم بگیرم که اونا ناراحت نشن خدا کنه حداقل حرف بزنن و باز منو ضایع نکنن.بالاخره در میان نزدیک تر بهشون میشم با دیدن من آقا داماد موبایلشو در میاره که از ترس پا به فرار میزارم.انگاری که میخواست 110 رو خبر کنه و حالا بیا و بگو که قصد من چی بوده و تازه بدتر از همه مجوز..حسابی شانس آوردم.عجب گیری افتادم باز باید برم دنبال یک سوژه دیگه.از طرفی هم دلم میخواد که حرف تازه ای رو تو کارم نشون بدم.نه تکراری مثل بچه های کارگاه .آخه اونا میرن سراغ سوژه هایی مثل اعتیادو زنای خیابونی ..البته میخوام یک تیکه کوتاه از یک معتاد هم در کارم بیارم نمیدونم چی در میاد ولی دوست ندارم رو یک موضوع کلید کنم باید متنوع باشه مثل یک پازل از اجتماع شامل دلنگرانی ها و دلتنگی های جوانان و هر چی که بتونه کمکی کنه به همه آره بنظرم آدما باید ببینن و فکر کنن.نمیخوام فقر و فحشا بسازم نه اصلا چون فایده ای نداره میخوام اصل حرف رو بزنم شاید همون معتاد هم حرف تازه ای داشته باشه برای گفتن.

میرم تو فاز 3 دنبال یک معتاد گشتن اصلا کار سختی نیست یکیشون رو گیر میارم تنها با دادن 5 هزار تومن راضی میشه که فیلم بازی کنه .میگم خب بکش مثل همیشه که مصرف میکنی.اونم شروع میکنه عمده معتادای شهرک ما بر عکس پایین شهر علت اعتیادشون رو خوشی زیاد و امتحان چیزای ریسک دار عنوان میکنن.همینجوری که میکشه آواز هم می خونه.اونم چقد سوزناک همچین که آدم اشکش در میاد میگه پدر عاشقی بسوزه آقا.میگم مگه عاشق بودی.میگه آره اونم عاشق یه دختر ازبکی.میگم چرا ازبکی.میگه بخاطر اینکه چند سال اونور کار میکردم. و اینکه بخاطر فاصله طبقاتی که بین خانواده هاشون بوده دست رد به سینش میزنن و البته اینکه دختره هم  از اون بدش نمیومده و سوز عشق و عاشقی و اعتیاد بخاطر فراموشی معشوق هنوز هم از اینکه هنوز دوسش داره صحبت میکنه و اینکه اگه یه روز پول دستش بیاد میره و حتی شده اگه برای یک بار دیدنش جونش رو از دست بده این کارو میکنه..که البته فکر کنم اینجای حرفش بخاطر کشیدن زیادو قدرت تخیل بالاش باشه و باز که خماربشه فقط حرفش این میشه که پدر عاشقی بسوزه ..نه اینکه سوپرمن بشه و بره اون رو از قصر بدزده و با خودش ببره.با خودم فکر میکنم که پس این حرف نو و تازه قراره از زبون کی در بیاد چون این صحنه از کار هم تکراری میشه.همینجوری سرگردون دارم راه میرمو فکر میکنم باید برم یک کافی شاپ اونجا میتونم حرف تازه ای رو بیابم البته بازم شاید.کلی عاشق اونم جور واجور لاغر و چاق زیبا و زشت و البته دونفر همجنس که اومدن و دارن در مورد یک سری کاغذ با هم صحبت میکنن..چون مدام دارن به کاغذا نگاه میکنن و یک چیزایی رو امضا میکنن.به کافی من که یکی از رفیقای دوران دبیرستانمه میگم اینا بیشتر در مورد چی صحبت میکنن که میگه ای ناقلا تو خودت باید بهتر از من بدونی که..خنده ای اپرایی  و خارج از دستگاه  میکنم و میگم میخوام از زبون تو بشنوم و دوربین مخفی رو آشکار میکنم .میگه حتما باز میخوای برای کارگاهتون ببری..تا شاید بالاخره استادت سوژه ما رو قبول کنه!میگم تو اینجوری فکر کن آره!!و شروع میکنه به حرف زدن از اینکه اینجا همه با دوتا طرز فکر طرف مقابلون رو به یک بستنی یا یک قهوه و...دعوت میکنن اونم یکیش وقت گذرونیه و یکیش هم مخ زدن از همه نوعی که فکر کنی؟!میگم..واس  چه کاری ؟که باز میخنده و میگه که خودت واردتری.میگم..حالا فکر کن من یک بچه مثبت تازه کارم که میخوام چشم و گوشی باز کنم ..باز میخنده و میگه ماشاا...خیلی هم تازه کاری ها. و ادامه میده..از اینکه اینجا همه یکجورایی عاشقنو به هم علاقه دارن و البته گاهی هم  ادای عاشقارو در میارن!با خودم فکر میکنم که از این خل و چل هم مستندی در نمیاد و میگم که بابا نخواستم تو برو همون کار پیک نیکی تیک نیکی خودتو کن کارشناسی پیشکشت.بهش بر میخوره و میره تو خودش.بازم مجبورم پاک کنم دیگه خسته شدم هیچکدومشون بدرد کارم نمیخورن تا اینکه قید مستند ساختن رو در کل میزنم و با خودم عهد میکنم که برم عاشق بشم تا اینکه یک روز شکست عشقی بخورم و حتما هم معتاد بشم و یا شایدم خیلی پیشرفت کردم و یک ایدزی هم گرفتم تا شاید ..بجای یک مستند چند تا مستند از روی من ساختن.که بقول اون یارو نقش اولش رو هم خودم بازی کنم.و شاید یک حرف تازه ای رو هم  این وسط بزنم و اونم اینکه چون  نتونستم مستند بسازم عاشق شدم و چون که نتونستم تو عشقم پیروز بشم..معتاد شدم که مستند از روی من ساخته بشه و چون که دیدم چاشنی کار کمه گفتم یک ایدزی هم بگیرم که شاید مستند تو مستند بشه.

هنوز دارم به دوربین خاموش کنار اتاقم نگاه میکنم که دوستم زنگ میزنه گوشی رو بر میدارم.خبر خوشی رو بهم میده قراره برم تو یه فیلم بازی کنم .حالا اشکالی نداره که نقش اول رو به من ندن مهم هنره..و عشق من به اون حالا هم قرار شده تو سیاهی لشکر نقش مردی رو بازی کنم که از پشت یک نیمکت  تو پارک قراره رد بشه و یک دیالوگ کوتاه هم قراره بگم و اون اینکه عجب هوایی چه روز متفاوتیه امروز ..انگاری که با همه ی روزهای هفته فرق میکنه و رد بشم از کنار دوتا عاشق و اونا هم بگن عجب یارو رو دلش خوشه.

خداحافظی می کنم و گوشی رو سرجای اولش قرار میدم و خوشحال و خندان دوتا قرص خواب آور میخورمو راحت میگیرم میخوابم تا فردا برم سر صحنه فیلمبرداری دوستم.

تو شهرک فاز 3..از همه معروفتره.وقتی ازشون سوال میکنی که حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن..آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

سگ ها خواب ندارند

دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند

تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و

دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر

و چند تکه آَشغال گوشت و آن طرفتر سیخ ماهی و استخوان پاچینی در پلاستیک روباز مشکی.

سه و پنج دقیقه با دیدن جنازه ی یک گربه در کنار خیابان که بدجور له شده یکجا می ایستد و دیگه حرکت نمی کند

نگاه می کند و دوباره به راهش ادامه می دهد تا باغ پشت کوه سرخ آباد ..چند تا وانت آبی و کارگر هایی که بیل بدست

آخرین ضربه پا را می زنند و دست می شویند و غذا می خورند نان و تخم مرغ و سیب زمینی کمی هم برای او می اندازند

آرام آرام جلو می رود و شروع به لیس زدن می کند و نخورده ول می کند و بر می گردد.

ساعت پنج و چهل دقیقه نزدیک به بهشت زهرا می شود و از میله ها بالا و پایین می رود کناره ی جدول را می گیرد و می رود با دیدن نگهبان

می ایستد و چخه چخه گفتن و چند تکه سنگ از باغچه و به هدف نخوردن و فرار کردن به بیرون از نرده ها ی زرد رنگ.

فروشنده ی گلاب و شمع و خرما با دیدنش یک دانه خرما از جعبه رونمایی بر می دارد و پرت می کند به طرفش و باز هم لیس زدن و نخوردن مدام می گوید

بخور بخور درجه یکه گیرت نمی یاد و کلی حرف دیگه که حوصله سگ را سر می بردو می رود.

ساعت هفت نزدیک به بازار چه ی محمودیه بوی کباب است که بلندست و نجات یافتن از مرگ حتمی..پراید و یک لحظه ندیدن و دویدن به سمت پیاده رو..

چند نفری دور هم جمع شدن و دارن کباب می خورن و دوتکه گوجه از یک سیخ و چند سیخ خالی و نان سنگک تکه شده خبری از پرت کردن

یک تکه کوچک یا بزرگ گوشت چرخ کرده ی به شکل در آمده نیست و بالاخره تکه ای کوچک و دندانهایی خراب و زبانی در آورده شکمش تکان تکان

با دویدنش اینور آنور می رود و دمی که تکان می خورد و خوردن ساچمه ی بادی 4/5به کنارش دوان دوان از آنجا فرار می کند.

ساعت نه و سه دقیقه و ده ثانیه خیابان ترافیکش سبکتر می شود و نور از تیر چراغ برق و روشنایی چشم های قرمز شده اش از سو بالای پرادوی سفید رنگ

............دمش چند بار تکان می خورد زوزه های آرام و آرام تر و پرادوی چراغ خاموش و شیشه ی تار عنکبوتی شده ی اتومبیل که سر خیابان بیست و یکم

مجبور به توقف شده است و سگی که کم کم خوابش گرفته.

 

سگ ها خواب ندارند-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387