جایی که زندگی بود...

پنچره را باز میکند .نگاه میکند.سایه روی دیوار میدونی  پشت این خونه یک  بهشته.یک بهشت کوچیک اونجا کلی آدم زندگی میکنند.مردی از درون سایه بیرون می آید.کجا کسی زندگی میکند کو ببینم.اونجا نگاه کن .اونجا که زمین خشک و با علف های هرز هیچ چی نیست .چرا نگاه کن کلی آدم خوشحال هستند وسط اونجا نشستن دارن حرف میزنن. کجا اونجا رو میگی اونجا فقط یک بشکه خالی هست. و کمی برگ و کمی کاغذ باطله چقدر زمین نامرتبیه . نه آخه من میدونم اونجا بهشته.یعنی اینجا جهنمه.

نه اینجا جهنم نیست اما اونجا بهشته. راستی تعریفت از بهشت چیه؟

بهشت اونجایی که دل آدم خوش باشه آرامش داشته باشه اونارو نگاه کن چقدر شادند و آروم.بله اونا خیلی شادند و آروم منتها من چی بنظرت عجیب نیستم از سایه بیرون اومدم جلوت دارم حرف میزنم.

نه از نظر من خود این جهان عجیبه. نه تو نه من نه اونایی که تو نمیبینی. خب من اونارو اونجور که تو میبینی نمیبینم. ولی من برام اونجا یک بشکه هست. و برگ کاغذ اگه همه رو بخواهم به دید خودم ببینم. یک حقیقت تلخ از ریختو و پاشو یک زمین محل انباشته شده از بیهودگی هست. اما تو اونجارو برا خودت بهشت میبینی. خب میدونی اینجا روزی زمین خوبی بوده خونه خوبی بوده آدمهای اون شاد بودند. و بشکه نبوده و علف هرز نبوده محل انباشته شدن زباله هم نبوده اونجا یک خانواده پر از محبت مهربانی زندگی میکردن.

پس کجا هستند.خب یکیشون خودتی دیگه از تو سایه اومدی بیرون .پس چرا من اون چیزهارو یادم نمیاد .چون دیگه نیست یک روزی بود اما حالا نیست.

پس بقیه کجا رفتن.میدونی  بقیه که میگی خانوادتن اونها هم نیستن. تو از کجا اونها رو میشناسی منو میشناسی از اونجایی که منم جزو همون خانواده بودم.

نه تو جزو خانواده من نبودی تو فقط یک  خاطره هستی هیچکسی تو رو به خاطر نمیاره منم سایه ای ازم مونده.

مهم این نیست که کسی منو به خاطر نیاره مهم اینه که برا من اونجا بهشته.

نه بهشت این نیست.بهشت جایی که دیگه سایه نباشه.مهم سایه ها نیستن مهم اینه که روزی همین سایه ها هم حرف میزنند.

میدونی کل این جهان و همین که تو از من نترسیدی نشون میده که جهان ما عجیب تر از در اومدن من از سایه هست.

نه خود تو عجیب نیستی آدمها از تو عجیب ترن. همشون یعنی نه خب ولی زیادن.اونها الان هم خودشون هستن هم سایشون ولی این سایه ها این آدمها همیشگی نیستن برا همین خیلی خیلی فکر میکنم اون زمین بایر بی درخت و از نظر تو انباشته از  کاغذ باطله پر از قصه هست.

پس تو نویسنده هستی.نه من نویسنده نیستم من شخصیت یک داستان هستم.خب بالاخره شخصیتی هستی. ای چه عرض کنم منم تو دل همین داستان میمونم.

مهم اینه که من تو یه قصه شروع شدم.و تو از توی دل قصه بیرون اومدی. ولی  ما هممون روزی یک قصه میشیم. مثل یک قطار که میره تا به ایستگاهی برسه که بهش میگن ایستگاه آخر.بعد اون مسافرای دیگه میان میرنو قطار میره میاد . قصه ها همینن یکی بودو یکی نبود.حالا اون خونه رو نگاه کن بنظرت الان چجوریه. خب الان  بازم زمین بی مصرفه. هیچی بی مصرف نیست. شاید اگه یادت بیاد برات اون خونه دیگه یک  زمین بی حاصل نیست تو به اون خونه نگاه میکنی که الان خونه ای دیگه نیست اما اگه یادت بیاد اون خونه برات میشه زندگی.چون اون خونه رو یادت نمیاد شده برات یک زمین بی مصرف این ذهن ما هست که زندگی میکنه نه اون زمین بی مصرف خالی از سکنه.اگه تو توانایی ساختنت خوب باشه.اگه تو توانایی پردازش ذهنت خوب باشه اون یاد اون درون رفتن ها زنده میشن. همه ما رفتنی هستیم روزی میام میریم. چه قصه های غمگین شادی درون تفکرات رفته مانده هست. مهم اینه که یادت بیاد هر چند دوست داشتنی یا غمناک.پشت این خانه خانه ای بوده که الان دیگه نیست روزی هم همین خونه دیگه نیست منو سایه تو هم دیگه نیست. سایه من الان هست.همه چی هست نیست داره.مهم اینه که بتونی نیست هست ببینی . والا همه رو نیست میبینی.واقعیت حقیقت اینه که ما قصه ای هستیم که هست نیستیم. خیلی ها بودن الان نیستن . و خیلی ها میانو خیلی ها نیستن.شاید روزی کسی رو ببینی که نمیشناسی. شاید روزی هم کسی رو ببینی که میشناسی.نشناختن مهم نیست. مهم شناختن نشناخته هاست. حالا این سرنوشت خودش تو قصه زندگی ورق میخوره. حالا فضای بسته یا برای یکی فضایی به وسعت یک بستر خیلی بیشتر.اینکه کجا بیای و چجوری چگونه .

راست میگن که آسمون همه جا یک رنگه. آسمون که حالا یک رنگ چند رنگو اینها بستگی داره.مثلان آمان از بلندی یک قله بلند یک رنگ قشنگتره.ستاره ها. نه بنظر من همه جا یک رنگه. نه بنظر من اینجوری نیست.درختا همه یکجورن درسته نه بنظر من همه یکجور جورین که بتونی جوری بشن که حرف بزنن. مگه درختم حرف میزنه. مگه خرسم راه میره. وای خرس راه نمیره درختم حرف خودشو میزنه. مهم اینه که چجوری حرف بزنه. آهام مهم چگونگی اونه. بله مهم چگونگی چگونگی هاست.

والا از نظر تو اونجا یک زمین بی حاصله حاصل فکر تو اون زمین رو حاصلخیز میکنه والا همه چی حتی آسمون هم یک رنگه. میدونی من تو رو درک نمیکنم. ولی من تو رو درک میکنم. تو میخوای همه چی رو همونجوری که هستن ببینی در حالی که میتونی  اونو اونجوری ببینی که میشه دید. حتی یک درخت هم زندگی داره. به شرطی که روایت یک زندگی رو برات ترسیم کنه. حتی یک آسمون یک زمین.میدونی این دید و تفکر ما هست که با هم فرق داره. اما در اشتراکات بینایی چشایی و گوش  یکی هستیم.نه من گوشم نمیشنوه. خب منظورم حالا قدرت گوش رو بده به چشم. من چشمم درست نمیبینه. خب چشم رو بده به چشایی چشائیمم درست نیست بده به پا . پامم درست راه نمیرم بده به دست دستمم درست کار نمیکنه. بده به ابرو ابرومم کار نمیکنه. کلن پس  چجوریاست آهام سوال پر مغزی کردی چون من یک سایه هستم از یک سایه توقع داری  که چکار کنه. خب الان که بیرون اومدی. خب درست سایه که اینها رو درست نداره. الان بله کلی گفتم. خب بله برای انقلط کلن رو هر کلمه با من اختلاف داری. آه آفرین دقیقش همینه. کلن من سفسطه میکنم تو برام بچین من باز سفسطه میکنم یعنی تو سایه یه فیلسوفی. نه من سایه فیلسوف نیستم کلن در طول حیاتم همه چی رو رد میکردم الانم تو رو رد میکنم. آهام از این دنده چهار لجی ها بودی بله چجورشم بعد که رفتی به موت بازم لجبازی.کلن همینم که هستم. خیلی راضیم مثل کره شمالی که مردمش فکر میکنن تو بهترین جا زندگی میکنن. آهام تو پس تو خودت موندی. آره دیگه همینطور موندم تا سایه کشیدی بیرون. پس  سفسطه تو تمام نشده نه اتفاقن پرورش یافته تر شده لجباز تر هم شدم الان تو بگو زمین گرده من میگم مربع.کلن اینجوری حال میکنم. خیلی متد عجیبی هستی بله الان تو دفتر صد برگ بیار من میگم سی برگه. تو بگو ماه اون شکلیه من میگم یک شکل دیگه من کلن اینجوری هستم. چرا خب باحاله دیگه مخالفت میکنم تا  ببینم میتونی منو قانع کنی. آهام یک چی تو مایه های جاذبه زمینو افتادن سیب میگی نه گلابی بود. زمینم نبود جاذبه هم نبود . تاریخ رو تحریف کردن  نامردا. عجب. زمین گرد نیست نه متساوی   الجمع مربعون  ال کلن اضافه میکنی کلن ال که اضافه بشه زبان تغییر میکنه. پس زیر نویس اون چی. نداره کلن صامت فرض کن.

راستی حالا غیر شوخی مربع متساوی جمعو تقسیم الان خدا وکیلی این داستان به کجا میرسه. 

خب داستان به اینجا برسه که تو قانع شی که زمین گرده اُمونم همه جا یک رنگ نیستو اون زمین خشک زندگی جریان داره

نه دیگه قرار نیست داستان رو تو جمع کنی من قراره تغییر بدم یک نوع  حرف دارم جدید شیک خیلی رمانتیک.

بگو خب سایه بیرون آمده از دیوار

میدونی زمین چه گرد باشه چه مربع آسمون چه رنگی باشه چه سیاه سفید زمین خالی باشه یا پر سایه باشه یا نباشه تو باشی من نباشم همه اون موقعی معنا پیدا میکنه. که ارزش هر کدوم سرجای خودش باشه. ارزش مهمتر از بودو نبود ها هست مهم اینه که اگه واقعا معتقدی اون زمین الان خالی نیست پاش واستی و اثبات کنی و ارزش اون زمین رو بنا کنی والا  میشه صرف خالی از هیچی. مهم اینه که بتونی برا این زمین زحمت بکشی تا بیاد به یک بنای نو و دوباره گرمایی بیاد درون اون از شادی والا میشه یک زمین بدون اسکلت خالی حتی بدون اسکلت. اما مهم اینه که ده نفر تو اون زمین اگه بیان میشن صد نفر والا تک میشه فکر تو و اون زمین مهم اینه که از دل اون زمین جریان زندگی بیاد بیرون و الا میشه همون سایه ها همون ذهن اینکه یک روزی اینجا زمینی بودو آدمهایی بودن که خیلی از زندگیشون راضی بودن مهم پرورش دوباره اونه والا همونجور بدون مصرف در ذهن میمونه. حالا آسمون و زمینو طبیعت همه برا اونن که بشه ماحصل کلو از یک امر مهم به درستی چینش کرد اگه یک نفر به طرف دیگه شنا کنه و هیچکس اون سمت شنا نکنه فقط یک نفره که به ساحل میرسه. و چیز خاصی اتفاق نیفتاده اما اگه کنار اون ده صد هزار و... بیان میشه اون چیزی که همه ببینن و برسن به اون مهم اینه. مهم کاری که باید انجام بشه مهم اونه که کاری بشه که اتفاق مهمی از دل اون بیاد بیرون والا زخم میمونه مرحم نیست. مهم اینه که جریان شنایی که همه هم فکر کنن درسته رو بر عکس یک نفر برگرده و همه بدونن اطمینان کنن درست جهتیه و بیان به این میگن ساحل نجات والا تک نفری تنها رفته تنها ساحل رو پیدا کرده.برا همینه که تصور اون خونه رو اگه بمن انتقال بدی منم میتونم با تو همراه بشم والا تک ذهن باقی میمونه. و حالا آسمون زیبا و همه مهم انتقال کامل اون به نفر بعدیه. مطمئن باش انسانها به اصول درست یدفه نمیان چون انسانی کم کم در یک کار درست مخصوصان همون آسمون یک رنگه این حرفها کم کم میشن یک هدف درست برای اصل اون که به درستی رهنمود کنه. حالا  فهمیدی من مشکلم در اینه که بتونی سایه منو برام با گوش شنوایی و دید و همه رو برام ترسیم کنی تا من به درک اون برسم. والا صرف میشه برداشت. مهم فهمیدن کامل اون دید هست از آنچه اتفاق میفته تو قصه. چون مطمئنن تو قصه  پردازش مهمتر از گفتن دیدن داستانه. حالا من که یه سایه داستانی هستم میرم تو اما تو دل قصه نمون قصه رو پردازش کن تا برسی به اینکه چرا قصه شروع شده و چی میخواد به خواننده بگه و انتقال بده. مهم اینه که تو دل قصه ها حرفی باشه که خواننده داستانی بخونه که یدفه هم حالا شخصیت های اون با اون حرف بزنن. مستقیم . منم دیگه میرم سایه بشم تو هم قصه نشو . پشت تفکر این خونه تفکرها هست. به وسعت یک شهر یک کشور یک جهان.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

قصه مردی که هست اما نیست...

کنار پیاده رو می ایستد.

و همه رد میشوند.

میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا

کجا

هر روز

شناسنامه خالی-صفحات خالی

کجای زندگی خالی نیست

هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه

چرا هست 

نه کو من که کسی رو نمیبینم

ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا

به هیچ جا یه تراس 

نه اونجا کسی نمیشینه

کوچه بن بسته آخرش برگشت همین خط پیاده رویه

چرا کنار همین جا درست همینجا ایستاده

اصلان من این حرفو قبول ندارم.که میتونه کسی به ایسته رو خط پیاده رو.نه حالا  رو خط دقیقن

شما حساب کن اصلان پیاده رو نیست.

پس چی هست؟

عابر پیاده ان روی خط رو

کجای عابر پیاده نوشته برو

چرا دیگه صد متر برو عقب

خب حالا صد متر بیا جلو

نگاه کن چقدر افق فکرت فرق میکنه به پیاده رو

منکه افق ندیدم تو پیاده رو بره

اگه بخوای افقم رو خط بره باید پیاده بری تا برسی

به کجا

همینجا میرسی

اون پیرمرده رو میبینی

خب که چی

اون همونیه که همینجا وامیسته رو خط پیاده رو

دیدی اگه صد متر بری عقب بیای جلو میبینی!

افق ما همیشه همینجوریه باید نگاه کنی تا برسی

مگه پیرمرده کیه

میگن شبا میاد همینجا بعضی عصرها میره از خط عابر رد میشه باز بر میگرده

خب اینکه نکته قابل توجهی نداره

چرا دیگه

برو بشین کنارش حرف بزن

من رفتم یبار خب چی گفته

گفته برو حوصلتو ندارم

چیش پند آموز بوده

اینکه حوصله هیچکی رو نداره

پندش کجایه دقیقن

آهام دیگه پندش اینه که افق دید من و تو با اون فرق داره

اون حوصله هیچکی رو نداره ولی منو تو حوصله همه رو داریم

پس چرا داره با اون باقالی فروشه که رو برو دقیقن همونجایه حرف میزنه

چون باقالی فروشه که لبو هم میفروشه پسرشه

حوصله اون رو داره

چرا

چون اون باقالی دوست داره

پسرشم سرکه زیاد میزنه

تو از کجا میدونی

خب من تو خط بودم دیدم

خط کجا

استوا خب همینجا

سرکه زیاد میزنه براش برا همین حوصلشو داره

یعنی اگه سرکه نزنه حوصلشو نداره

نه من دیدم سرکه کم میزنه حرف نمیزنه

سرکه به حرف چه ربطی داره

سرکه گاهی به حرف زدن ربط داره بستگی داره افق دید اون آدمو بنگری

رو خط عابر پیاده همه رد میشن ولی هر کسی نمیتونه رد بشه و بره بشینه 

سرکه تو باقالی بزنه و بعد حرف بزنه اگه سرکشم کم بزنه حرف نزنه

چرا من اگه لبو بریزه برام حرف میزنم

منتها خب باید 5000 تومن هم  خرج کنی

مگه چه حرفی داره برا گفتن

بعد ممکنه راز پیرمرد رو بهت بگه

مگه پیرمرده راز داره

حتما داره

چه رازی

اینکه چرا رد میشه همش از همینجا

چرا از جای دیگه رد نمیشه

خب ممکنه خونش همینجا باشه یا گفتی پسرشه حتما میاد پسرشو ببینه

نه پسرش همیشه اینجا نیست

گاری  باقالی همیشه اینجا نیست

حالا چکار داری به  اینها ولش کن

نه دیگه باقالی توش رازی هست که توی زندگی اون پیرمرده جریان داره

چه رازی تو باقالی هست

اینکه باقالی های این مرده خیلی عجیبه وقتی میخوری دوباره هم میای میخوری

خب حتما خوشمزست

نه افتضاحه خامه بیشترش سرکشم مزه بیشتر آب میده نصفش قاطیه

خب پس چرا میان اینقدر میخورن

خب رازش همینه دیگه که چرا منم همش میام همینجا باقالی میخورم

خب شاید باقالیش رو  بعضی موقعا خوشمزه درست میکنه

نه چند دفعه خوردم افتضاح بوده

خب چرا نمیری جای دیگه باقالی بخوری

خب برو بخور بعد میفهمی

خیل خب میرم

سلام آقا

سلام بهبه چقدر شما خوش تیپی وقتی دیدمتون گفتم حتما گانگسترید

واقعن لباستون قشنگه مارکه

بله مارکه

سلام حاج آقا

حاج آقا باباته

چرا

من مکه نرفتم

مکه هم برم حاجی بهم بگن همینو میگم

چرا

چون حاجی شدن کار سختیه

چرا سخته

هنوز جوونی کلت بوی سبزی دلمه میده

قبلان قورمه میداد

اون قدیما بود الان دلمه ای مده

مگه شما هم رو خط مد هستید 

بله جورابم همش پاره هست

اون که مد نیست خانومتون بدید بدوزه میاد رو فرم

من خانم نداشتمو ندارم من آقام

مگه من گفتم خانم هستید

نه پسرجان من نگفتم که من خانم یا آقام چرا حرف میزاری تو دهن آم

خب شما آقا هستید دیگه یک آقای محترم

مگه آقا غیر محترمم داریم

بله همین دوستم یک آقایه غیر محترمه

چرا؟!

چون میگه اینجا باقالی هاش خامه

ای نامرد چرا میگی

من نگم خودش میفهمه باقالیاش خامه

کی گفته باقالی من خام پزه خیلی هم جاافتادست بخورید امتحان کنید بعد نظر بدید

یک ظرف بریز

میشه 5 تومن

در نمیرم

نه اول تصفیه بعد باقالی

خب 5 تومن بیا

چند لحظه واستا پر سرکه کم سرکه

پر سرکه

جوون سرکه دوست داری

بله

منم دوست دارم

مخصوصن بالزامیک

اه چه با کلاس ایتالیایی هستید

داغون هر کی بالزامیک بخوره میشه ایتالیایی

نه گفتم تو سن و سال شما بالزامیک فکر کردم میگید  سرکه مشت قربون

مشت بله قربون ولی مشت نه

آهام همون بالزامیک خوبه

فکر کردید خودتون موهاتون سیاهه فقط  یاد دارید

نه خب متدش یکمی دور از ذهن میومد

تو اصلان تا حالا غذای اصل خوردی

غذای اصل چیه دیگه

آهام دیگه نخوردی

اینایی که شما جوونا میخورید همش فست فوده

روغن بعدشم اصل نیست

کی گفته

چرا دیگه همبرگر اصل خوردی

بله

نه دیگه فکر میکنی خوردی

تا حالا فیلم دیدی

بله فیلم من قناری چرا نداری

برو بابا هیچکاک نگاه کن عمووووو

هیچکاک شنیدم فازتون بالاست ها

فاز تو پائینه خان دایی............

شما چند سالتونه

من آواز 15 سال دارم

آهام دیدم خیلی قشنگه

چی همون دیگه

تو تا حالا آواز اصیل گوش دادی

اصلان موسیقی چی گوش میدی

وقتی آسمون  رفتی چرا اینقده غم داشت

برو بتهوون موتسارت  برو هیچکاک فیلماشو نگاه کن برو  غذای اصل بخور

همین باقالی که الان داری میخوری غیر اصله

نه خیلی خوشمزست

مگه پسرتون نیست

خب باشه مگه من وزن میکنم ببینم پسرمه بهت بگم خوبه یا بد 

من وزنم رو کیفیت کارشه که میدونم افتضاحه

پدر جان اگه بده چرا میای پس پیش من میخوری

برا اینکه هر کی میاد بهش بگم چقدر افتضاحی

خب مشتری هامو میپرونی

من مشتریتو میپرونم بهتره تا فحش بخورم صبح تا شب

هی بگن دیگه میدونی

خب کار من اصلش سمبوسه بوده

خب پسرجان سمبوسه بپز بده دست مشتری

خب سمبوسه نمیصرفه دیگه بعدشم الان سرد شده باقالی طالبشن

خب سرد بشه مگه سمبوسه سرده

تازه سمبوسه هم اصل نیست سمبوسه نخوردید

ببخشید شما  میگید اصل اصل مارو مهمون کنید به یه اصل

بیا پسرجان این ساندویچ پنیره بخور نظرتو بگو تو پلاستیک تمیز

ممنونم پنیرم شد دعوت

بخور حالا

خیل خب اصرار میکنید چشم

وای چه طعمی داره چه سبزی خوش بو و معطریه

خب اصل چیه

همینه همین

خب من برا ساندویچ پنیر نگفتم برا این گفتم که بفهمی  اصل چیه

پنیر و سبزی خوردی تا حالا

زیاد اصلان این مزه ای نیست

شما از کجا پنیر سبزی خرید میکنید

از هیچ جا

خودم درست میکنم.خودمم میکارم برداشتم میکنم

یعنی همه چی رو میکارید

من اصل هر چی رو قبول دارم

من اگه  واستم باقالی درست کنم حوصله میکنم.نه زود بپزه که بدم دست مشتری

بعد بفهمه خام بوده اصلان زیر شعله زیاد

جا نیفتاده

سوپم با قلم بخور پسرجان

سوپ بدون قلم مثل آب حوض میمونه که بهش چیزی اضافه کنن

اما سوپ قلم نمیزاره زود پوکی استخوون بگیری

جا افتاد پسرجان

بله البته من سوپ خوردم سوپ قارچ

کجا

کافی شاپ چقدر از این ورا

برا همینم هست که درست اصلو نمیفهمی

خب من ذائقه ام اینجوریه اسنک دوست دام

اسنک.کالباس.سوسیس

اینا شد غذا

پس غذا چیه

غذا,,آبگوشت با  دمبله  قزک  نه زود زیر گاز روشن  جانیفتاده

دوستم میگفت شما حوصله هیچکی رو ندارید باهاش حرف بزنید

چرا حوصله دارم .میدونی حوصله حرف های الکی رو ندارم

حرف الکی چیه

حرفای بیخود

چه حرفایی

همین حرفایی که بعضن میزنن نمیدونم برند لباست چیه نمیدونم فلان

برند لباس که شما فازتون بالایه خوبه که

برند لباس من نیست نگرد برند مرند نداره  خیلی وقته میپوشم

چطوری نگهداشتید که نپوکیده

آهام نترکیده چون نترکوندمش  باهاش درست تا کردم

مگه شما همیشه رو خط عابر پیاده نیستید

کی گفته

خیلیا

من همیشه رو خط عابر پیاده نیستم

من همیشه رد میشم

خب چرا

چون دوست ندارم برم خیابون بالاتر

چرا

چون خط واسه من همین عابر پیاده هست

من با اون عابر پیاده ها کاری ندارم

چرا

چون عابر پیاده همیشه سوار میشه میره

اما اینجا عابراش  رو میشناسم

مگه همه آدما فقط از این جا میرنو میان خیلیاشون میرن سوار میشن نمیان

خب دیگه میگم نمیفهمی همینه

دست شما درد نکنه یعنی نفهمم

نه دیگه فرق موی سیاه و سفید همینه

وقتی 60 سال از این عابر رد بشی

خاکی باشه آسفالت باشه رد بشی

سیل باشه.طوفان باشه آروم باشه رد بشی

میفهمی چرا همش از اینجا رد بشی

تازه چهل سال دیگشم نگفتم 

پس تازه اول چهل چهلیتونه

بله گفتم دیگه من آواز 15 سال دارم

بقیشم حساب نکردم

شما زن ندارید بچه از کجا دارید

آهام فضولی دیگه

نه فضول نیستم

آخه مگه این پسرتون نیست شما که ازدواج نکردید پسر از کجا

از تو لپ لپ

وای چقدر شما بامزه اید

پسرجون هر پسری پسر خود آدم نمیشه مگر آدم بشه

چجوری

اینکه بفهمه باقالی خام دست مشتری نده

برا همینه که همه دوست ندارن من باشم کنار اون خطی که عابر میگن اصلان نیستم میگن هستمو

اینها

چرا

چون من میزنم تو برجکشون

رک میگم

آدما دوست دارن تعریف کنی بعضن ازشون 

خیلی بعضن

ولی من عیبشونو میگم تا درست بشن

مثلان بفهمن وقتی دهنشون پر هست حرف نزنن

یا سر جا زدن همو  نخورن

یا حق همو نخورن یا اگه این باقالی فروشی که ساکته گوش میکنه دوستت

بفهمن باقالی با تعریف 5 تومنو نخورن تا بره باقالیشو درست کنه

دوستت هی میاد ,,,,,بهش میگه خوش تیپ باز میاد منو میگن نیستم تو عابرا بعضی ها هم میگن هستم

ته همین کوچه بن بست اگه بری باز بر میگردی اما اگه بدونی بن بسته بری پشت سرت میان

بعدم بر میگردن اما اگه درست نگاه کنی بری از کوچه  روبرو دیگه به بن بست نمیخوری چون از اینجا که نگاه کنی بن بست نیست

ولی این بن بسته آدما میگن بریم تهش شاید باز باشه در حالی که میبینن تهش بن بسته

حالا پشت سرتو نگاه کن دوستت نیست

اون گاری رو هم نگاه کن داره میره فاصله بگیره از من

حالا تو چرا موندی

خب شما حرف درستو میگید من واسه همین موندم

تو هیچی نمیفهمی

برو آقا حوصله داری من رفتم

چی شد رفتی تو هم اگه داری میری گوش کن اونی که همه چی میفهمه فقط خداست ما هممون نیستم ولی اون بوده هست

نیستی ما همینه که فکر میکنیم هستیم همین برو بسلامت

===

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

شهریور 1399

بازگشته

اینجا کجاست دیگه؟

آهای شما 

بله شما

بفرمائید

میخواهم درشکه سوار شوم

چی حالت خوبه عمو

حالم خوبست دیروز طبیب دید مرا و برایم  نسخه پیچید

درشکه چیه

میخوای سوار مترو شی

متری کجاست

متری چیه قرصاتو با آب گلدون رفتی بالا!!!

مترو برو پایین سمت چپ

تاکسی دربست همینجا هست

در  را که زد

همون که بست

ای خائن تو از نیروهای قصر دشمنی

قصر دشمن چیه داداش

چرا توهم توطئه داری

حتما تو را آن شخص پیش کرده

چه شخصی

اینجا تاکسی عمومیه

ای خائن تو با عموم خائنین همدستی

نه من با هیچکی دشمن نیستم شما صبح پاشدی سرت به لوستر نخورده

لوستر چیست

چراغ

پس آن نیزه چیست همراهت

نیزه چیه پرگاره

پر کاه پس تو کشاورزی

نه من دانش آموزم

دانش مکتب خانه میروی

نه میرم کلاس هفتم

منم میروم به  نظمیه

نظمیه کجاست

پیش سرجوخه 

آهام میرید کلاس درس

نه میروم آنجا تا  از  دزد سر گردنه شکایت نمایم

گردنه کجاست

آخر همین خاکی سرگردنه هست

اینجا آسفالته

داس داری

نه من خودکار دارم

شمشیر چی

نه شمشیر دارم پلاستیکی خونمون

اگر راست میگویی چرا  جامه ات  اینگونه هست

بیجامه نیست شلوار فاستونی اصله

جامه من را ببین

جامه چیه

لباستون چرا مثل  روزی روزگاری هست

مگر روز روزگار چگونه هست

اتفاقن سریالش خیلی قشنگه بابامم دیده

قشون دشمن  را میبینی

قشون چیه

آنجا را نگاه کن دارن به سمت ما حمله میکنن

اونا دارن از خیابون رد میشن

توهم حمله داری

گفتم تو هم از نیروهای قصر دشمنی

قلعه من آنجاست نگاه کن بالاش  کلی سرباز هست

کجای دقیقان

آنجا دیگر

اونجا که  هایپره

به زبان عجیبی حرف میزنی

نه من زبونم  عجیب نیست زبان شما عجیبه

زبان من مگه چش هست

طبیب گفته مشکلی ندارم

طبیب !!!؟؟؟

آهام دکتر رفتید 

دکمه  تازه  نخ زدم محکم هست

دکمه نه دکتر

من میخواهم بروم به قلعه تا  برای نیروهایم دستور دهم آذوقه تهیه  کنند

در کیسنت سکه داری

پول ندارم

در کیسنت بادام داری

نه من تخمه دارم

پس تو چی داری

دفتر

کفتر؟

نه من کفترباز نیستم من تو خونه کفتر ندارم

مگه کفتر را باز کردی

نامه را پس تو خواندی خائن

کفتر رو که باز نمیکنن

انگار پای کفتر نامه ای بود چه کردی آن را

پای کفتر نامه نیست که پای کفتر که نامه نداره

راست بگو  کجا گذاشتی نامه را

راستی اینجا  کجاست

اینجا میدان شاد هست

من میخواهم بروم قلعه خودم

قلعه نداریم که 

قله هست اورست

رفتید اورست

اورست کجیه

کجیه چیه

یعنی کجه اورست

اورست کجیه

چه زبان قشنگی دارید

زبان من قشنگ نیست اصلان

زبان خودت را در آور

زبان من در نمیاد که

چون هوا آلوده هست زبانتون رو در نیارید

ممکنه گردو خاک بشینه مریض شید

من طبیب بودم گفت  باید  خارشتر بخوری

مگه شتر خار داره

شتر کجایه میخواهم سوار شوم

اینجا باغ وحش داره اسب داره

اسب را زین کن میخواهم بروم قصر دشمن را  بگیرم

دشمن کجیه بقول شما

دشمن همه جا هست مگر نمیبینی

دشمن فرضی منظورتونه

نترسید دشمن غلط کرده بخواد حمله کنه

کی خسته هست دشمن

پس  قشون دشمن خسته گشته و عقب نشینی کرده هست

نه کسی حمله نکرده راستی شما  بچه همین محله اید

قلعه من اینجا نمیباشد

پس کجا میباشد

آن سمت  خاکی 

اینجا خاکی نیست

چشمانت را باز کن 

اونجا هایپر مارکته

کنار اونم ایستگاهه

راستی تو چرا موهایت را شبیه  اسب کردی

مده مد الان مد اسبیه 

چرا با نخ آن را بستی

نخ چیه کش سره

البته مدرسه ما گفته بزن همشو تابستون تموم شده

رشدش خوبه

مگر پای موهایت کود میریزی

نه شامپو داروگر زرد قوطی میزنم

از اونا که ریوالدو هم میزنه

موهایت را با شمشیر میزنی

نه  میرم آرایشگاه میزنه برام

موهایت را با داس میزنی

یا نکند به موهایت پوست مار میزنی

نه من به موهام گفتم شامپو میزنم

سرتو با چی میشوری

با شامپو گلرنگ

من سرم را با آب گرم و خاک میشورم

خاک تو سرتون میزنید

نه خاک خاصی هست خاک با گل های  اطلسی

گاهی هم گل  با ماست میزنم

پس حرف راست میزنید

ماست رو که به سر نمیزنن

کاستو بگیر ماست بگیر

من کاسه ندارم

منم  میخواهم ماست  فروش شوم

و در دوره گردی ماست فروشم

ماست رو که از هایپر بخرید تاریخشو هم حتما نگاه کنید

ماست فقط ماست محسننننننننننننن

راستی کجیه اینجه

من رفتم سلام برسونید

به کی

به  نیروهای قلعه

کجی میری

اتوبوس اومد

بای بای

وای وای

بازگشت ما کجیه

اینجه کجیه

بازگشت ما بسوی خداست بای بای

خدا خوبه

بله من رفتم از کنار برید

چرا

خب از وسط خیابون برید بمن چه

بای بای

آهای سیاهی کیستی

چی داش با من بودی

چی گفتی 

بالا چشم من ابرویه گفتی

بالا چشمت  گردویه خب ابروست دیگر

نه باید بگی بالا چشمم هیچی جز چشم نیست

برو والا به سربازانم میگویم تو را بگیرن

گشت  

یا خدا

داش من اهل خلاف نیستم روزی ده مرتبه میرم از دم مسجد رد میشم

بالا چشمم گردویه خوبه

تو از نیروهای دشمنی

نه من خودیم  داش من خود خودیم

روزی هم  سی رکعت نماز میخونم

قول دادم به ننه نکشم خط منحنی رو صورت

تو صافکاری کار میکنم فک مک میزون میکنم

اگرم فکی بالا بره پایین میارم

شما هم فکتون بالاست ها

بیام میزونش کنم

بیام

بیا بجنگیم

منو میترسونی نفله

الان حالیت میکنم

آخ آخ دستم شکست ول کن

چی قدرتی داری

تو شرکت برقی

قدرت بدنیت رو 220 ولته

خطری هستی

نه تو مثل اینکه اهل دعوایی

آدم باید با مردم خوب تا کنه

همین کارا رو میکنید فرار مغزها میشه دیگه منم میخوام برم

کجا

خونه پسر شجاع 

میخندی

نه پس گریه کنم

کلاس اول بودم ردم کردن دیم بودم ولم کردن سیم دیگه گفتم نرم بیخیال کردم

راستی  داش من بدخواه مدخواه داشتی عکس بده فتوکپی تحویل بگیر

بد نباش تا قلعه ترا به گمارم به دربانی

دربون چیه داش  من  درو نمیرونم من فقط فک کار میکنم

بالاشهر میشینی

بالا شهریا محافظ خواستی هستم لگد بزنم مشت بزنم

مگر تو یابو هستی که لگد بپرانی

تو باید فنون نیزه و شمشیر آموزی

فنی کارم صورت فک گفتم چارستون میارم پایین

صافکاری تمیز بدون خط کلی جزئی

هایپر برو ماست بگیر

اوه چه با کلاس هایپر چیه بقالی منظورته

کنارش ایستگاهه

آهام الافی اتوبوس میگی

میدان شاد هستیم

دوری ماشین گردی بچرخو میگی

چه زبان عجیبی داری

چی زبون پدری اصیل

دکتر رفتی

منظورت تعمیرگاه میزون کننده بالانس بدنه

رفتم خرج بالا در آمد کوتاه نمیصرفه نمیشه داش

پرگار داری

نه تیزی دارم کارت میاد

شمشیر

نه قمه تیزی 

من دانش آموزم

منم پرفسورم تا کلاس دیم

عمو دانش آموز چیه تو پات لبه گوره

گورستان کجاست

قبر کنی

نه میخوام بروم به آنجا تا از قبر  روزی روزگاری دیدن نمایم

داداش گلم  روزگار جلوته

با کاکل  

بعدشم از قبر آنتوان  مانتوان

مانتو فروشی کار میکنی

ساسن گل میزامپلی

خودت را دست بینداز

 دست انداز که زندگیمونه خاکی هم تویی

آسفالت منظورته

آسفالت چیه جاده خاکی

فرعی میانبر

من رفتم اتوبوس آمد بای بای

بای بای چیه

این سوسول بازیا چیه

من رفتم  بازگشت همه بسوی خداست

چی میگی داش من بیا صافکاری داشتی در خدمتیم

بای بای

===

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

/بدل/

صبح را خروسی از لا به لای آشغالها صدا می زند.دستانش را گرم می کند خرجش هم دو سه تا

نفس عمیق است که خفیف بیرون می دهد.خدایا شکرت هنوز زنده ام که مردگی کنم.

و کارتن باقی مانده ی پیتزاهای دیشب را با پایش هی می زند تا یخ کردگی بدنش با مقداری نور

که از بالا به زمین بخشش می شود باز شود.خب صبحانه رو چکار کنم؟و به راهی که شاید زود یا دیر

ختم شود با قدم هایی که یاریش نمی کنند تا تندتر برود و چشمانی پف کرده و قرمز می رودو می رودو

می رود؟کنار درخت می ایستد و تکیه می دهد نگاه می کند کله پزی تماشا ..و مشتری هایی که به اندازه ی

جیبشان و سنگینی و سبکی آن نه به ریال بلکه تومن تومن و هزار به تومن و شایم بیشتر خرج می کنند

و سبکی بر سنگینی پیشه می گیرد تا بتواند بناگوش و پاچه و مغز و...بخورند.

و کله پز که از گرفتن پول با دست عارش می شود و سطلی سفید و پول های در هم ریخته...و کله پز که

دستش را بعد از یک سرتکان دادن به پایین تر از جایی که شکمش قرار دارد می بردو..و باز چشم و زبان

به داخل پیش دستی گلدار چینی می گذارد و تحویل مشتری می دهد.

و به مرد کنار درخت اشاره می کند و ظرفی پر از آبگوشت به او می دهد و نانی به تازگی نان های گوشه ی

اتاقک مغازه.

*****************************

کنار خیابان را گرفته و به بالا می رود و باز از بالا به پایین و از چپ به راست تا چشمش به پرادویی

می افتد که زن و مرد جوان که بابت پوشاندن خودشان سنگ تمام گذاشته اند.با دیدن آنها پا به فرار می گذارد

و به پشت دیوار کوچه ی معلم خودش را می رساند و هی سرک می کشد تا زن و مرد جوان به فروشگاه چینی

ایرانیکا می روند.نفسهایش تندو تند هدر می روند.و گربه ای که از بالای دیوار به او نگاه می کند..و گربه ای که می رود تا

به جایی برسد.

******************************

روبروی آینه می ایستد و به خودش نگاه می کند که به خودش نگاه کرده باشد.و خودی که به خودی خود تغییر می کند..

کاپشن و شلوار جایشان را به کت و شلوار می دهند و کروات.و کلاه مشکی گوشه اتاق رها می شود تا شب دوباره به

به سر شود و یک جا به جایی دوباره و همیشگی.

به عکس قاب گرفته ی گوشه ی کمد نگاه می کند زن و مردی جوان و عکس دیگر یک زن میانسال و روبان مشکی گوشه ی

قاب عکس.

در حیاط را باز می کند و سوار بر یک بنز نوک مدادی می شود و بعد از روشن کردن ماشین و گرم شدن سریع فضای

داخل که بسیار جاباز و راننده هم بی معطلی همچنان که سگی تاریکی شب را فریاد می زند و پا به پای هم به آرامی

و دور شدن و عقب ماندن سگ و یک کوچه و پیچیدن و ناپیدا شدن از دید دو چشم خیره شده و زبانی در آورده و نفسهایی

که به هدر می رود .می رود تا به میهمانی دعوت شده ای میهمان شود.

***************************

آقاجون شیرینی نخورید براتون ضرر داره.

نه دخترم هیچی برام ضرر نداره اومدم ناسلامتی میهمونی.

اما آقا جون دکتر براتون منع کرده.

چی رو شیرینی رو چربی رو اصلا اگه بخوام به حرف دکترم کنم نباید هیچی بخورم که.

به به آقا بهروزم اومد.

سلام آقای حقانی.

سلام به داماد عزیزم..گفتم که بگو پدر حالا اگه خواستی یک جانم اضافه کن.

هر چی پدر زن عزیزم دستور بدند چشم.

میز شام را نگاهی می اندازد از مرغ و گوشت و انواع خورشت که باید بزودی به دور ریخته شوند.

*******************************************************

سر قطعه 23 می ایستد و همان ردیف را بالا می آید سنگ سفید و نوشته هایی که آن را سیاه کرده است..

مشخصات اولیه یک انسان از تولد تا مرگ با زنش که نیست و اگرم هست جایی پایین تر از جاپای اوست

و اگرم هست که او نمی بیند..تا حرفهایش را به باد هوا بدهد و به گوش او برساند درد دل می کند کلاهش

را از سر بر می دارد و دستی به موهای درهم به شکل در آمده اش می کشد و صافشان می کند.

با دستی اشکش را پاک می کند و با دستی آب بینیش را که از بینیش به دهانش می رسدو از دستش به لباسش.

********************************************************

قطعه 10 را بالا می آید سرسنگ به سنگ می گذارد و زیر لب می خواند.

حقانی یک نوگل پرپر شده از همین مرد و همین حقانی.

قبرگردیش که تمام می شود سوار اتوبوس می شود و به جایی نزدیک به محل زندگی

و پنهان شدنش از آن چیزی که باید به ظاهر پنهان شود و از همان روز که همان زن را به خاک

کردن و چندی بعد که همه چیز بهم ریخت و او هم مثل همه چیز بهم ریخت و از او این شدو این ماندو..

و دوباره مثل همیشه جا به جایی و عوض شدن و خوابیدن در جایی که خروسی صبح را از لا به لای

آن صدا می زند.

صبح را خروسی از لا به لای آشغالها صدا می زند.دستانش را گرم می کند خرجش هم دو سه تا

نفس عمیق است که خفیف بیرون می دهد.خدایا شکرت هنوز زنده ام که مردگی کنم.

و کارتن باقی مانده ی پیتزاهای دیشب را با پایش هی می زند تا یخ کردگی بدنش با مقداری نور

که از بالا به زمین بخشش می شود باز شود.خب صبحانه رو چکار کنم؟و به راهی که شاید زود یا دیر

ختم شود با قدم هایی که یاریش نمی کنند تا تندتر برود و چشمانی پف کرده و قرمز می رودو می رودو

می رود؟کنار درخت می ایستد و تکیه می دهد نگاه می کند کله پزی تماشا ..و مشتری هایی که به اندازه ی

جیبشان و سنگینی و سبکی آن نه به ریال بلکه تومن تومن و هزار به تومن و شایم بیشتر خرج می کنند

و سبکی بر سنگینی پیشه می گیرد تا بتواند بناگوش و پاچه و مغز و...بخورند.

و کله پز که از گرفتن پول با دست عارش می شود و سطلی سفید و پول های در هم ریخته...و کله پز که

دستش را بعد از یک سرتکان دادن به پایین تر از جایی که شکمش قرار دارد می بردو..و باز چشم و زبان

به داخل پیش دستی گلدار چینی می گذارد و تحویل مشتری می دهد.

و به مرد کنار درخت اشاره می کند و ظرفی پر از آبگوشت به او می دهد و نانی به تازگی نان های گوشه ی

اتاقک مغازه.

*****************************

کنار خیابان را گرفته و به بالا می رود و باز از بالا به پایین و از چپ به راست تا چشمش به پرادویی

می افتد که زن و مرد جوان که بابت پوشاندن خودشان سنگ تمام گذاشته اند.با دیدن آنها پا به فرار می گذارد

و به پشت دیوار کوچه ی معلم خودش را می رساند و هی سرک می کشد تا زن و مرد جوان به فروشگاه چینی

ایرانیکا می روند.نفسهایش تندو تند هدر می روند.و گربه ای که از بالای دیوار به او نگاه می کند..و گربه ای که می رود تا

به جایی برسد.

******************************

روبروی آینه می ایستد و به خودش نگاه می کند که به خودش نگاه کرده باشد.و خودی که به خودی خود تغییر می کند..

کاپشن و شلوار جایشان را به کت و شلوار می دهند و کروات.و کلاه مشکی گوشه اتاق رها می شود تا شب دوباره به

به سر شود و یک جا به جایی دوباره و همیشگی.

به عکس قاب گرفته ی گوشه ی کمد نگاه می کند زن و مردی جوان و عکس دیگر یک زن میانسال و روبان مشکی گوشه ی

قاب عکس.

در حیاط را باز می کند و سوار بر یک بنز نوک مدادی می شود و بعد از روشن کردن ماشین و گرم شدن سریع فضای

داخل که بسیار جاباز و راننده هم بی معطلی همچنان که سگی تاریکی شب را فریاد می زند و پا به پای هم به آرامی

و دور شدن و عقب ماندن سگ و یک کوچه و پیچیدن و ناپیدا شدن از دید دو چشم خیره شده و زبانی در آورده و نفسهایی

که به هدر می رود .می رود تا به میهمانی دعوت شده ای میهمان شود.

***************************

آقاجون شیرینی نخورید براتون ضرر داره.

نه دخترم هیچی برام ضرر نداره اومدم ناسلامتی میهمونی.

اما آقا جون دکتر براتون منع کرده.

چی رو شیرینی رو چربی رو اصلا اگه بخوام به حرف دکترم کنم نباید هیچی بخورم که.

به به آقا بهروزم اومد.

سلام آقای حقانی.

سلام به داماد عزیزم..گفتم که بگو پدر حالا اگه خواستی یک جانم اضافه کن.

هر چی پدر زن عزیزم دستور بدند چشم.

میز شام را نگاهی می اندازد از مرغ و گوشت و انواع خورشت که باید بزودی به دور ریخته شوند.

*******************************************************

سر قطعه 23 می ایستد و همان ردیف را بالا می آید سنگ سفید و نوشته هایی که آن را سیاه کرده است..

مشخصات اولیه یک انسان از تولد تا مرگ با زنش که نیست و اگرم هست جایی پایین تر از جاپای اوست

و اگرم هست که او نمی بیند..تا حرفهایش را به باد هوا بدهد و به گوش او برساند درد دل می کند کلاهش

را از سر بر می دارد و دستی به موهای درهم به شکل در آمده اش می کشد و صافشان می کند.

با دستی اشکش را پاک می کند و با دستی آب بینیش را که از بینیش به دهانش می رسدو از دستش به لباسش.

********************************************************

قطعه 10 را بالا می آید سرسنگ به سنگ می گذارد و زیر لب می خواند.

حقانی یک نوگل پرپر شده از همین مرد و همین حقانی.

قبرگردیش که تمام می شود سوار اتوبوس می شود و به جایی نزدیک به محل زندگی

و پنهان شدنش از آن چیزی که باید به ظاهر پنهان شود و از همان روز که همان زن را به خاک

کردن و چندی بعد که همه چیز بهم ریخت و او هم مثل همه چیز بهم ریخت و از او این شدو این ماندو..

و دوباره مثل همیشه جا به جایی و عوض شدن و خوابیدن در جایی که خروسی صبح را از لا به لای

آن صدا می زند.

داستان کوتاه-بدل-نویسنده-حسام الدین

شفیعیان

1388

/مامانوئل/

از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند.

سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود.

کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود.

جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس آبی رنگی توقف میکند و سوار میشود،جاده ای خاکی و میدانی کوچک مغازه های کنار هم.با روشنایی هایی از مهتابی که مثل کره زمین گرد است مثل لاستیک تو خالی.

بقالی و لبنیاتی و آرایشگاه مردانه ی کوچک.

پیاده میشود و مسیر سربالایی را که با شیبی عمیق است را طی میکند.خانه ای بادر آهنی آبی رنگ کلید می اندازد و وارد میشود.در را به آرامی باز میکند.ساعت را نگاهی می اندازد.ساعت/9/است.بچه ها خوابیده اند.

به داخل اتاق میرود و لباس هایش را که لک هایی از گوجه فرنگی هایی است که از روپوش سفید محل کارش رد کرده است.را عوض میکند،و لباس تمیز و اتو کشیده ای را بر تن میکند.آرام به داخل آشپزخانه میرود و غذاها را گرم میکند.و بسته پفکی را که خریده است را در سینی میریزد و نوشابه و چند لیوان.نگاهی به قاب  عکس میکند،مردی خیره به او در قاب آرام گرفته است.

چراغ ها را روشن میکند،بچه ها را میبیند که بیدارند و میخندند و بلند فریاد میزنند آخ جون مامانوئل اومد.

 

 

 

 نویسنده-حسام الدین شفیعیان